با سلام و درود و عرض ارادت به محضر امام عصر (عج) و با درودبر روح امام راحل (ره) و ارواح پاک و طيبه شهداي اسلام
محفل، محفل شهدا و ياد سربازان و ياران اباعبدالله است و سخن گفتن از آنان کاري بس مشکل و با گواه بر اينکه هيچ واژه و قلمي و زباني توان طرح عظمت روح بلند ايثار و عظمت آنان را ندارد، بجا ديدم چند ويژگي که در مجال اين برنامه است براي عزيزان بازگو کنم باشد که با پندگيري از آنان ياد و خاطره عزيزان سفرکرده را گرامي بداريم.
من آقا مهدي را در اولين ملاقات فردي متواضع و آرام و فرديبا ايمان و اراده محکم و راسخ که با آگاهي پا در ميداني گذاشته که جز با نثار جانش و رسيدن به قلههاي کمال هدف ديگري ندارد،ديدم. چهره معصوم و صحبتهاي دلنشين اومرا مجذوب خود کرد. فردي ساده زيست و وارسته از تمامي وابستگيهاي دنيا، مديري که در سمت شهردار اروميه بينام و نشان جارو برميداشت و مثل کارگر کوچه و خيابانهارا جارو ميکرد. سر سفره آنها مينشست با آنها غذا ميخورد،لباسش، زندگياش هم رنگ آنها بود. درد و رنج آنها را از نزديک لمس ميکرد و براي رفع مشکلات آنها شبانهروزخواب نداشت. با مستضعفترين اهل فاميل رفت و آمد ميکرد و به دستور و سفارش امام براي مقابله با دشمن و جنگ تحميلي و حضور در جبههها آرام و قرار نداشت و به راحتي صندلي شهرداري را رها کرد و راهي جبهه شد و هيچگاه براي به دست آوردن صندلي رياست دروغ نگفت و تهمت نزد و تا آخر در کنار مردم و با مردم و بسيجيان ماند.
فردي خداترس و مقيد در حفظ بيتالمال که حتي حاضر نبود سهم نانش را به خانه بياورد، در کورههاي حوادث و فراز و نشيب زندگي فردي صبور و آرام بود. وابسته به هيچ گروه و حزبي نبود، بر خلاف خيلي از روشنفکران که يا روحانيت راقبول نداشتند يا ارتباط نداشتند، احترام خاصي به علما و روحانيت ميگذاشت و مدام براي رهنمود گرفتن با آنها در ارتباط بود.
بعد از يکي از عملياتها براي ديدار خانواده به اروميه رفتيم، ايشان که مقيد به نماز اول وقت و نمازجماعت بودند با پدرم به مسجد رفتند،بعد از برگشتن گفتم مهدي تجديد وضو کن و نمازت را دوباره بخوان، نمازت اشکال دارد.با لحن خاصي گفت چرا؟ گفتم اين آقا اوايل انقلاب در راهپيمايي شرکت نميکرد. جلوي من ايستاد، گفت خانم اين تفکر تو اشکال دارد ما تحصيلکردههاي دانشگاهي تا ديروزابتداييترين مسأله شرعي خود را بلد نبوديم، آن وقت اينها از 13 سالگي در حوزه،علوم ديني ميخواندند. من از گفتن حرفم پشيمان و شرمنده شدم.
يتيمنوازي و دست نوازشگر و پدرانه او بر سر بچههاي پرورشگاه اروميه حاکي از دل مهربان و رئوف او بود. خشم و نفرتش نسبت به دشمنان که مصداق بارز آيه اشداء علي الکفار و رحماء بينهم بود. کارهايش بيريا و بينام و بيادعابود تا جايي که يکبار هم کلمه «من» از او نشنيدم. همسري مهربان و شوخ طبخ بودامادور از خانه که به خاطر اسلام و انقلاب و تلاشها و فداکاريهاي شبانهروزياش حسرت چند روز متوالي بر سر يک سفره نشستن با خانواده را به دل گذاشت. نمازها و اشکهاي نيمهشبش با تني خسته مرا شرمنده ميکرد. سخنان، رفتار، حرکات و منش او آرامشبخش دل بسيجيان بود.
عمويي مهربان که بچههاي برادر را پدري ميکرد. کتاب خاطرات را ورق ميزنيم؛ برگي ديگر از زندگي او و يک ويژگي برجسته و ممتاز که او را ازساير دوستان متمايز ميکند و تمامي ويژگيهاي ديگر او را تحتالشعاع قرار ميدهد بازگوميکنم.
يک نوع اعتقاد، يک نوع نگرش و تفکري که تمامي جهتگيريهاي او به آن ختم ميشد و تا لحظه شهادت هيچ عامل و حرکت و نيرويي نتوانست- چه دردانشگاه و چه در حوادث اوايل انقلاب- حتي يک روز و يک لحظه هم او را از اين اعتقادمنحرف يا به شک بيندازد و همراه خود ببرد. اعتقاد به ولايت فقيه جزواصول و مباني اعتقادي او بود و فرامين آن را يک امر تعبدي و واجبالاجرا ميدانست.او اين تفکر و اعتقاد را اول لطف خدا و بعد مديون و مرهون ارتباطي ميدانست که ازقبل از انقلاب با علماي بزرگ و مبارزي از جمله شهيدمدني و آيتالله خامنهاي که نهضت را هدايت و جوانان را ارشاد ميکردند، داشت و کسي در چارچوب دوستي او مشروعيت داشت که ولايتمدار باشد.
اصلاً چرا من بگويم، از زبان خودش بشنويم.
سرم را بياختيار چرخاندم و به عکسش خيره شدم. هر بار اين عکسش را ميبينم دلم به درد ميآيد. جواني با بدن نحيف و لاغر و تني خسته و سر وصورتي پر از خاک، چشماني پرخون حاکي از بيخوابي چند شبانهروز که از فرط خستگي به يک پيرمرد شبيه شده بود. به شوخي گفتم: مهدي شما خسته شديد، مدتي هم آنهايي که نيامدند بيايند جبهه.
گفتي: امام فرموده حضور در جبهه از اهم واجبات است. گفتني:نيروي رسمي وزارت نيرو هستم. نامه آمده تکليفم را روشن کنم.
گفتم: برو وزارت نيرو.
گفتي: امام و بسيجيان را تنها نميگذارم.
گفتم: مهدي با فلاني چرا سنگين برخورد ميکني، تحويل نميگيري؟
گفتي: امام را و ولايت را قبول ندارد.
قرارگاه به شهيد احمد کاظمي متوسل ميشود تا واسطه شود ومهدي از منطقه برگردد.مهدي با دلي آرام و مطمئن به احمد ميگويد: اينجا حال و هواي ديگري دارد اگر تو بيايي هميشه با هم خواهيم بود. من بسيجيان را تنها نميگذارم،من به سفارش امام اينجا ميمانم.
آري اي عزيزان، اخلاص و صداقت در عمل و عشق به امام موتوروجودش بود و اين عشق و علاقه قطب نماي زندگي او و اطاعت از فرامين او را يک امرتعبدي و در تمامي مراحل و محورهاي زندگي فردي، اجتماعي و سياسي خود لازم الاجرا ميدانست و معتقد بود و سخنان او را خوب گوش ميکرد. مينوشت روي ديوار ميزد و نصب العين خود قرار ميداد.
برادران و خواهران عزيز، اين پيام شهداي ما، ملت ما وخانواده شهداي ماست. تنها راه سعادت و خوشبختي و عزت، اسلام است و ولايت است ووحدت و خون سرخ شهدا و عينيت بخشيدن به اين واژهها و حمايت از اسلام و انقلاب ونظام و ولايت رمز پيروزيماست و حفظ وحدت رمز عزت و اقتدار و سربلندي و ماندگاري اسلام و مسلمين و کشور عزيزمان.
اي خداي مهربان، بر شهيدان ما رحمت فرست،
انقلاب را از شر اشرار و مکرمکاران و توطئهچينان و استکبارجهاني محفوظ بدار،
به خدمتگزاران صديق انقلاب توفيق عطا بفرما،
و رهبر معظم انقلاب را از همه بليات مصون و محفوظ بگردان.
اي خداي مهربان، در مقابل فتنهها و بليات زندگي سرافرازي وسربلندي و توفيق عمل به وصيت شهدا و امام را به همه ما عطا بفرما.
والسلام عليکم و رحمهالله
منبع : روزنامه جوان